و تو آمدی...
دیدی آن لحظه که من می خواندم..
شادی از پنجره ها باز پرید...
پشت این پنجره ها را دیدی؟!!...
سرو آزاد مرا بوسیدی؟!..
چشم هایت باز شد... آزادی را دیدی..
لحظه های ناب خندیدن را..
باز با چشم سیاهت چیدی...
(س ک و ت)
دل نوشته ها |
||
و تو آمدی... دیدی آن لحظه که من می خواندم.. شادی از پنجره ها باز پرید... پشت این پنجره ها را دیدی؟!!... سرو آزاد مرا بوسیدی؟!.. چشم هایت باز شد... آزادی را دیدی.. لحظه های ناب خندیدن را.. باز با چشم سیاهت چیدی... (س ک و ت) نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 90/1/17 توسط حامد
شاید( و دیگر هیچ ) بوی زندگی دوردستی در همین نزدیکی می دهد..... آنچه از خود داشتم...اینک فرو هشتم... پایان و دیگر هیچ ها از سین تا کاف، واو تو شدم اما همچنان نهفته ماند... کلماتم را بردیده بریده بخوان.. دست هایم را دست مسکینی گذاشتم افکارم را کنار شمعدانی روی طاقچه گذاشتم زبانم را از دهانم گرفتم به کودکی بخشیدم پاهایم را هنوز دارم تا همچنان با باد..... بخند...شاید آن لحظه که تو می خندی.. لحظه ما تهی از ثانیه هاست.. این آخرین نفس برای چند ضربان بی فایده بود و دیگر نفسی نیست...که گوید بدروووووووووووووووووووووووود
نوشته شده در تاریخ شنبه 89/11/16 توسط حامد
دست هایت همچنان آیا تهی ست؟ برهنه پاهایت را چرا نپوشاندی؟ گیسوانت را پریشان نگاه دار باد خواهد امد ... سمت باخترها... آنجا که دخترانش لاله های خونین از غروب مهر می چینند... جایگاه گلی ست که مردمان به تبرک پاهای برهنه اش آیند.. و نیز آنجا پسرکی زرد روی با خنده هایش ... گل می کارد.. و با نوازش دستانش... گل می چیند اما روی او همچنان زرد است... شاید از زمستان می آید این زردی... و شاید از نیامدن تابستان... ولی برف های آبادیمان همچنان آسمانت را دعا خواهند کرد
(س ک و ت)
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 89/10/29 توسط حامد
نیمه ماه زمانیکه هلالی باشدجای ما پای خم میکده خالی باشد ...... دلم تنگ است و بر راز و نیازم بسان زاهدان، دور حجازم گهی گیرم به دستم،دست یاری گهی وا می نهم سر بر خماری خماری بر سر یارم بکوبید دوا بر سوز هجرانم بجویید مرا نامی دهید از ننگ نامی به بازارم برید بهر سلامی بگوییدم که چون شد،آنکه آمد مرا در مستیم دید و نیامد من آن ببریده زنجیرش بدیدم سلام گرم و شیرنش شنیدم چرا از ما به پنهانش ببردید مرا محرم به چشمانش ندیدید مرا چشمی بسان عاشقان بود زبانی پر ز صوت همدمان بود به زنجیر افکنید چون ماه نورم به زندانم برید از بهر گورم مرا از کوی و بازارش چه حاصل ز روی مست و هوشیارش چه حاصل بیارید تنگ می، بازم بنوشم از آن گیسو دو چشم خو بپوشم ....... ....... (س ک و ت) نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 89/10/15 توسط حامد
خشک شد سینه آگاهی من در این بیابان بلا با تو بدمستی بکردم جام من، همچون غریب کربلا ما که چون عباس تو سرمست هوشیاری نبودیم تا دو دست خود گذاریم و بگوییم،یا اخا ادرک اخا دست هایت جان من بر روی این آتش گذار تا ز سوز دست تو از دل بیاید این صدا . . . مستی و خانه خرابی و تمنّای وفا درد گفتن با زبان خالی از رنگ و ریا غم بر این آتش نهم ، سر برکشد آه دلم آه بر آتش نهم ، غم برکند جان و تنم زین غم و آتش و آه ، سازی بنالد همه گاه یا خدا و یا خدا و یا خدا و یا خدا . . . (س ک و ت)
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89/9/25 توسط حامد
و نترسیم از مرگ مرگ پایان کبوتر نیست. مرگ وارونه یک زنجره نیست. مرگ در ذهن اقاقی جاریست. مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد. مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید. مرگ با خوشه انگور می آید به دهان. مرگ در حنجره سرخ- گلو می خواند. مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است. مرگ گاهی ریحان می چیند. ... گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد. و همه می دانیم ریه های لذّت ، پر اکسیژن مرگ است. (سهراب) نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89/8/27 توسط حامد
در قید نیم با چه بندم می کنی ...... با عقل نیم از چه پندم می کنی . سوار بر پهنای رودخانه ای از خون خدایان.... به کجا می روی آخر با ترانه هایم آشنا نیستی؟!!! ندیدی آن روز، ما می خواندیم سرودی که هیچ آشنا نبود اما نگاهت را ندیدی چه عاشقانه بود....!! با که نشسته ای که نگاهت را از من دور می کند چشمانت را از من بر مدار.....گوش هایت را به من بسپار قایقت غرق خواهد شد.... از جزیره ی بی خداوندی هان دور نشوی با خدای شهر آشنا نشوی... هان گوش هایت را به من بسپار ز رنگ آبی رود ناگران شدی....رودت را از خونم سرخ کردم جاری نبود رودت .... سنگ را برداشتم... آری ؟ راست میگویم...جاری کردم.. اما تو از فاصله گفتی و باران را بهانه کردی... قایقت غرق خواهد شد...چشمانت را از من بر مدار
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89/8/9 توسط حامد
|