سفارش تبلیغ
صبا ویژن
وبلاگکد ماوس

دل نوشته ها
 

 در پستوی صندوقچه ی اشعارم هرگز باور نمی کردم...

اما بدانچه حقیقت است باید باور داشت..

باید باور داشت غرور اشک یک مرد را زیر پا گذاشتن ننگ قافیه ی بی مجال زندگیست..

هرگز تراز با باورم نشده بود که گلی را بوییدن و دوست داشتن در این دنیای پر از قانون جرم باشد..

می بایست جزا داد..

چشم در چشم شدن فقط جاری شدن اشک است..

چنانکه سکوت حکم ران باشد،چگونه از مرز ما بودن عبور باید کرد؟!!!!

من از تو روزگاریست خواندم و آموختم..

عشقم را به آتش کشیدم و سوخته بودن را ترجیح دادم تا چشم هایی را که دوست داشتم همیشه در دامان سبزه زارش سیر کند..

اما به جرم سوختن نیز تاوان باید داد..؟؟!!

چراغ بعد از آن سوختن دیگر سو نداشت و اتاق آبی افکارم میان سیاهی چراغ خفت...

ساعت از نصف شب رد شد و هرگز به سپیده دم باز نگشت..

چه شب تاریکیست..

آه ه ه ...

دلم باز مستی شراب هفت ساله پیرمرد دوره گرد را می خواهد..

با همان گاری با همان نی با همان چوپقش..

که کلاهش را بر زانو نهد، پیاله را پر کند و نی زند..

دلم باز باغ نیلوفر می خواهد..

دلم باز آزار موران را می خواهد.. گوشت بر تنم بجوند و آنگاه بگویم:

روزی این تن یک بغل آقاقی را همیشه در بغل داشت..

افسوس که ساعت از نصف شب گذشت..

و سفرش را بسوی نهست بودن امکان وجود شروع کرد..

روزی معنای هر تیک تاکش فقط بو کردن گل آقاقی بود..

بدان باور برسی دیگر همه چیز برایت صدای یک جیرجیرک است که جفتش را برای یک آن گوشه دیوار اتاق بغلی رها کرده..

آه ه ه ه آسمان این شب تا به کی ابری خواهد ماند؟!!!

تا به کی ماه پشت ابر قربانی باد و ابر خواهد ماند..

کاش شب را عقد آسمان نمی کردند، تا ستاره سکوت چشمان آقاقی را نوازش نمیکرد..

افسوس که در این شب همه چیز برای ستاره سکوت دیدنی نبود..

شاید دیدن هم جرم بود..

پر کن پیاله را کاین کهنه شب سپیده دم ندارد..

(س ک و ت)




نوشته شده در تاریخ یکشنبه 92/9/10 توسط حامد

به یاد آن چشم ها می نویسم که چشمی به پاکی چشم عشقم نیافرید آنکه چشم را آفرید...

به زلالی آن کلام و اندیشه..

چشمهای پاکش را عاشقم..

آه عشق من...

یاد باد زیر درختان آلو ،پای آن کوه بلند...

بهانه های کودکی خویش را به رخ باد می کشاندی

و سرمست رقص گیسوانت را عروس سازهای رودخانه سنگی،

میان آغوش هستیت می کردی..

و من عریان میان آن پیچ و تاب ها پی چشمان پاکت می گشتم...

به صدای قلبت ، آنزمان که ترانه های سکوت نظاره گر این اشتراک بود..

گوش ها را همه از صدای من بودن تهی کرده بودم..

 و قلب من در میان سنگ های سبز نما که خاکستری را بهانه دل شکستگی هایشان از صبوریها کرده بودند،

عاجزانه گوش های پر از صدای عشق بودنت را می خواند...

چه گویم از آن روز که تکرار نشد..

ما دو معصیت بر این جهان و دو هدیه بر آن جهانیم...

 ما ندانسته گمشده کوچه های بن بست به فرمان طبیعت رمیده از چنگ طوفان زمانیم...

 یک اشاره برای من و تو بودن، برای اشتراک دو سینه ی پر از تب کافیست..

از عشق می خوانیم عشق من نه از آن اشاره..

(س ک و ت)




نوشته شده در تاریخ شنبه 91/6/11 توسط حامد

سکه شانس را با دو چشمان زمردی واج ها به سرزمین رویاها،آنجا که متولد شدیم پرتاب می کنم..

گهی قسمت..گهی قضا... گهی شانس...

رویی پراز خوشبختی،رویی دیگر پر از هیچ بودن وجود...

به قسمت است بودن و به قضاست آمدن و به شانس است نبودن و نیامدن..

سکه واج های زمردی?؟!!

ازقضا بیا...

آمدنت مرا به سرزمین های هستیم...به آغوش مستیم..به گلزارهای دفتر خاطراتم،آنجا که ستاره های زیر و روی کلمات آتشینم به رقص می افتند، می آورد و می آورد...

هندسه کلماتم در میان این رقص گاهی چشمیست بر روی مثلثی از آگاهی ..

گاهی اسمی ست بر روی پرچمی بی روح..

گاهی نیز مجسمه ایست افراشته به صلیب...

مرا در قعر کلمات دریا رها کن، ای که اسمت به دروغ رها شده است بر روی سینه آتشفشانهای گداز و خفته و نیمه خواب..

بر شانس رهایم مکن..

من میان این کلمات موزون نیمی از خود را گم کرده ام...

مرا رها کن بر دریا...

به اندیشه های مردی از جنس بلورهای یخ که چون ذوب شود جز آبی بدبو ازآن نماند..

رهایم نکن..

قضا را بر سکه رویاهایم و قسمتم را لای دفترم بگذار..

تا آنزمان که دفترم پر از قسمتهای تو باشد لای دفترم آنجا که نوشته است س ک و ت پنهان خواهم ماند..

سکه واج های زمردی؟!!

توام میان ستاره های کلماتم همچنان بلول...

رقص سکسی قلمم را نظاره گر باش...

قضیلت جوهرش را بر خود ارزانی دار..

من خود لای دفتر هرشب با رقصش رخی می انگارم و خط خطی خواهم کرد...

تو نیز از قلمم نگذر..

من قضا را می پذیرم چون به هجمه ی چشم ها اعتقاد دارم...

من در میان مثلثی جسمی ترسیم می کنم و رخی می انگارم و از هندسه و ریاضی نیز هیچ نمی دانم...

اما کلمات میان کتابها را می دانم..از الف تا لام..

 از لام تا ه را می دانم..

اما به آن چشمها نیز امید دارم...

تو چشم ها را نظاره گر من ندان...

تو بر رقص سکسی قلمم نظاره گر باش، که چگونه بر افکار گوشت های گندیده حمله می کند وگاهی نیز نوازش...

خواب می کند و بیدار..

قلمم را بغل کن سکه ی واج های زمردی...

از هر آیینه ای که بنگری یکرنگ می رقصد میان سپیدی ها..

تا سپیده دم لخت و عریان است..

نقطه می گذارد و آب دهان پرت می کند و چشم به راه است...

روزها آرایش می کند با تیغ خورشید و روی چشم های ترسیم شده اش می رقصد..

تو سپیدی صبح را ننگر که شبانگاهان مست یابیش..

ازین ستاره ها باکره تر چه چیزی را می شناسی؟!!

این خطوط را نظاره گر باش...

تو قضا را نمی دانی..قسمت را نمی فهمی...شانس را آرزو نداری..

پس برقص با قلمم که ستاره هایم عقد تو خواهند بود...

(س ک و ت)




نوشته شده در تاریخ شنبه 91/6/11 توسط حامد

برای داشتن آنچه باید بخواهی

چند درهم؟

چند ریال؟

چند دلار خواهی پرداخت؟

برای بودن در کنار آبادی ، بودن در بهار شادی

چقدر خون مایه داری؟

دستی داری؟

پینه بسته؟

نه...راه آبادی به ساز گروهک های شادی

چنین رقصی را نمی خواهد

به چنین سگ های ولگردی محتاج نیست..

وما نیز عصای خود را در دست میگیریم

بسوی قلعه تنگ و تاریک شعرهای بی پروا..

با ریشی آکنده از دود سیگار

زرد و چندش آور

با پیپ قهوه ای رنگ توخالی

بسوی قلعه تاریک بتازیم چنانکه

مارمولکی بر هوس جفتش با شهوتی مالیده از تزویر می تازد..

عصای من ترک دارد

یعنی صدای جیرجیرش

هر لحظه گوشم را برای آگاهی چشمانم می آزارد..

آه ه ه ه  آزارم می دهد..

روی این سنگلاخ های داغ و گداز

نیش ماران کپیده و شبگرد را باید چشید..

ما درهاییده از چنگ آبادی به خون خواهی آزادی هستیم

چند قدم دیگر خواهم ماند؟..

مرا با رنگ ها آشناییست...با آسمان.. با دریا.. با زبان های اشاره..با گفتگوهای بی صدا..

با نردبان انسان ها..

با پیشانی پینه بسته به مهر عبادت بر خلق نه بر خدا..

از خدایم به یادگار همین عصا را دارم..

چنین باید بود..

کرمی از رحم باد دزدیده باید بود..

از شکم گوساله ای ناخوش ختن و مشک می باید چید..

از گفتگو با گرگ مژده ی میش های باکره را زمزمه می باید کرد..

چقدر خون مایه داری؟

چند دلار می دهی؟

من اینک عصایم را...

 

 {س ک و ت}

 

 

 

 

 

 

 

 

 




نوشته شده در تاریخ دوشنبه 90/12/15 توسط حامد

میان پیچ و تابهای زلفان سیاهش...

پی آبشاری از احساس های کودکی،

رنگ هایی از جنس بهار می گردم..

من در این باغ صدا مدهوشم..

میوه ی گندم یار، آتشی از کلمات موزونیست..

از ناگفته ها و ناشناخته های در دست باد افتاده

به تماشای درخت گندمش،سال ها مستی دنیا کردم

و در این مستی ما..

عاشقی گوهر پاکیست که سالهاست

قعر دریا، دست نوعروسان کوسه ی بی دندان است!

من در این باغ صدا..

بوی یارم دارم..

من ازین من بودن، مای تمنا دارم..

ما در این خانه دوست..

 در میان پیچش احساس اقاقی

پی آغوش پاک بهار میگردیم..

(س ک و ت)




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 90/7/28 توسط حامد

فریادت را به سکوتی بگسسته می دانم

    به جنونی پیوسته..

     آه چه زیبایی..

     به شبی پرستاره می ماند نگاهت

      چشمک زنان در پی ماهی پر نور...

    به غروبی پر مهر...

     تو را از آسمانها می دانم..

 از آن دنیای بی قانون رویایی

   مرا یک روز خواهی دید پر از شولای ویرانی

   به چشمانم می آموزی، نگاه تلخ آگاهی،صدای صور آزادی

        آه چه زیبایی..

...

...

(س ک و ت)

    




نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 90/6/16 توسط حامد

دراین آگاهی تنها، کنار سیب آرامش...

دو چشمی آرزو دارم..

پراز تکرار خوبیها..

دو لیلی گیس خرمایی..

دوشیرین حس رویایی..

تمام خستگی ها را، ببازند پای آزادی.

مرا از نام ننگم باد،چنین کز خویشتن گفتم

سرایی آرزو دارم، نگاری مملو از شادی!!

چکاوک اینچنین باشد،به فصل گل دراین بستان

صدای همدمان باشیم،نگوییم از غم و زاری

دلی تنها شد و این بارکنار برکه ماتم...

به فکرآویخت سالش را، به حکم قاضی ثانی

مرا قاضی کنید شاید،به حاکم بازگویم راز

که سوختن فصل سبزی نیست،بسازید قصر دانایی

کنار بید مجنونت، صبا از یارگویی باز؟!!

که مجنون عاقلی بود و به لیلی کرد رسوایی؟!!

حدیث مطرب و می را ز حافظ می شنیدم من

که عاقل از چمن بگذشت و عاشق از چمنزاری

(س ک و ت)




نوشته شده در تاریخ یکشنبه 90/3/8 توسط حامد
درباره وبلاگ

حامد

www.Hamed_H1368@Yahoo.com