در پستوی صندوقچه ی اشعارم هرگز باور نمی کردم...
اما بدانچه حقیقت است باید باور داشت..
باید باور داشت غرور اشک یک مرد را زیر پا گذاشتن ننگ قافیه ی بی مجال زندگیست..
هرگز تراز با باورم نشده بود که گلی را بوییدن و دوست داشتن در این دنیای پر از قانون جرم باشد..
می بایست جزا داد..
چشم در چشم شدن فقط جاری شدن اشک است..
چنانکه سکوت حکم ران باشد،چگونه از مرز ما بودن عبور باید کرد؟!!!!
من از تو روزگاریست خواندم و آموختم..
عشقم را به آتش کشیدم و سوخته بودن را ترجیح دادم تا چشم هایی را که دوست داشتم همیشه در دامان سبزه زارش سیر کند..
اما به جرم سوختن نیز تاوان باید داد..؟؟!!
چراغ بعد از آن سوختن دیگر سو نداشت و اتاق آبی افکارم میان سیاهی چراغ خفت...
ساعت از نصف شب رد شد و هرگز به سپیده دم باز نگشت..
چه شب تاریکیست..
آه ه ه ...
دلم باز مستی شراب هفت ساله پیرمرد دوره گرد را می خواهد..
با همان گاری با همان نی با همان چوپقش..
که کلاهش را بر زانو نهد، پیاله را پر کند و نی زند..
دلم باز باغ نیلوفر می خواهد..
دلم باز آزار موران را می خواهد.. گوشت بر تنم بجوند و آنگاه بگویم:
روزی این تن یک بغل آقاقی را همیشه در بغل داشت..
افسوس که ساعت از نصف شب گذشت..
و سفرش را بسوی نهست بودن امکان وجود شروع کرد..
روزی معنای هر تیک تاکش فقط بو کردن گل آقاقی بود..
بدان باور برسی دیگر همه چیز برایت صدای یک جیرجیرک است که جفتش را برای یک آن گوشه دیوار اتاق بغلی رها کرده..
آه ه ه ه آسمان این شب تا به کی ابری خواهد ماند؟!!!
تا به کی ماه پشت ابر قربانی باد و ابر خواهد ماند..
کاش شب را عقد آسمان نمی کردند، تا ستاره سکوت چشمان آقاقی را نوازش نمیکرد..
افسوس که در این شب همه چیز برای ستاره سکوت دیدنی نبود..
شاید دیدن هم جرم بود..
پر کن پیاله را کاین کهنه شب سپیده دم ندارد..
(س ک و ت)