سفارش تبلیغ
صبا ویژن
وبلاگکد ماوس

دل نوشته ها
 

لحظه های دلتنگیم

آن زمان که آواهایم، در سیم های خاردار

مرزهای آزادی

خود را اسیر می سازد،

آن زمان که در پستوی تنهایی هایم

شعرهایم بوی فضله مرغان گوشت خواری می هد

می نویسم....!!

می دانستم..عشق آن حباب شفاف پریده از دست

کودکی بود،که تصویر پشت سرم را معکوس

شادی هایم می کرد...

می دانستم...زندگی مزرعه را، هیچ وقت از پشت پنجره نخواهم دید

صورت عبوس، تن عریان، موهای تابیده در باد

صداهای مهیب روزهای تاریک و بی مهر

چونان سپهری بود، که آزار پرواز پرنده ای را بر شانه هایش احساس می کرد

اینک..کوه های تنم لرزان است

بید مجنونم در آتشی سوزان است

باد،آفتی را که نمی خواهمش هیچگاه

سهم دیوانگی گندمزارهایم می کند..

گل های من به فصل خزان پا می گذارند

و خزان می فرمود: جای من زرد بمانید!!!

گیاهانم سخره قانون طبیعت را بر دوش می کشند

خورشید سرزمین اندوه، سایه ام را روی مردابی می راند

مرداب مرا سلامی از زمزمه های نیلوفران می داند

کاش جای سه چشمم

سه گل بی خار بود

و اگر آن می بود...صورتم آگاه بود..

کاش قلمم جای نوشتن دیگر

پاروی زورق دریا می ماند..

تا که تسکین دهان کوسه ی آبی باشد

و چه سوزان است

در بیابان سپید

 پای بر چنبر ماری نهادن راحت..

نیش هایش را حس می کنم...فس فس دهانش را می خوانم

زهرش طعم گیلاس ..

دهانش بوی گلابی..

دل تنگی دارد..

و اگر جای زهر مشکینش شرابم بدهد

از بیابان، خود به گورستان تن ها می روم

و در این گورستان..زیر یک مشت علف

موری فریاد می خواند:" که چه خواهش می کرد صدف باز دلش را نبرم"

چه بگویم: می بری تا که به در صدفم

پرچم سرخ اقاقی رو به دریا باشد؟!!

می دانستم...آری می دانستم..

اما چه کنم...دریای من سوزان است!!

دریای من دوست فرشته ایست..

که من از جنس اویم ،اما او از جنس من نیست..

شاید او نیز دوست فرشته ای باشد

از جنس خود...

لحظات سرد بودنش را همیشه حس کرده ام

سرمایش، بدنم را رنگ سرب های داغ زندان می کند

در بارانم و دندان بر دندان می لرزانم..

می دانستم...

درمیان روشنی، تاریکی روزنه ای به سمت نابودیست.


(س ک و ت)




نوشته شده در تاریخ شنبه 90/2/10 توسط حامد

رنگ هایت را می شناسم

آبیت را می پرستم

سبز بودنت را دوست می دارم

تو بدان.. گل من ..

دل ما..سرخی لبهای شما

راه ما... طنین آوای شما

چشم سرد آسمان

رنگ گیسوی شرابی تو بود

مستی ما همه از رنگ اقاقی تو بود

چه شرابی...چه شرابی

گل من

سینه تنگ مزرعه..

خشک باران تهی رنگ تو بود

بی تو بودن..

رنگ پاییزی آن سال تو بود

و چه رنگی..و چه رنگی !!

خبر از تیرگی برف زمستان دارم

می نوازی به سپیدی دهانت

زمستانم را !؟؟

 

(س ک و ت)

 

 




نوشته شده در تاریخ یکشنبه 90/2/4 توسط حامد

بوی مرطوب اقاقی

چه آرام از کنج حیاط

کنار درخت سیب...

لای احساس قشنگ گنجشک

مست می کرد چشم آرایش استشمام را...

باز خواهش کنم از کفشدوزک..

دل آشفته گندمزار را...

از تماشای هزار و صد روز

خالی کند از آفت باد...

باز خواهش کنم از قاصدکان

روی آسایش آب..

برسانند شمیم خبر باران را...

تاکه شاید امسال

مزرعه، گندمزار..

سبدی پر ز اقاقی باشد..


(س ک و ت)

 

 

 




نوشته شده در تاریخ سه شنبه 90/1/23 توسط حامد

 

لحظه دیدار

ما چون دو دریچه، روبروی هم

آگاه ز هر بگو مگوی هم

هر روز سلام و پرسش و خنده

هر روز قرار روز آینده

عمر آیینه بهشت، اما...آه.

بیش از شب و روز، تیر و {آذر} کوتاه.

اکنون دل من شکسته و خسته است،

زیرا یکی از دریچه ها بسته است،

نه مهر فسون، نه ماه جادوکرد،

نفرین به سفر، که هرچه کرد او کرد.

 لحظه دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام ،مستم.

باز می لرزد، دلم ،دستم.

باز گویی در جهان دیگری هستم...

 

(Akhavan Sales_Mehdi)




نوشته شده در تاریخ دوشنبه 90/1/22 توسط حامد

 

تو نیستی که ببینی..

 چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاریست

چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست

چگونه جای تو در جان زندگی سبز است

هنوز پنجره باز است..

تو از بلندی ایوان به باغ می نگری

درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها

به آن ترنم شیرین، به آن تبسم مهر، به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند

تمام گنجشکان که در نبود تو مرا به باد ملامت گرفته اند

تو را به نام صدا می کنند

هنوز نقش تو را از فراز گنبد کاج، کنار باغچه، زیر درخت ها

لب حوض، درون آیینه پاک آب می نگرند

تو نیستی که ببینی

 چگونه پیچیده است طنین شعر نگاه تو در ترانه من

تو نیستی که ببینی

 چگونه می گردد نسیم روح تو در باغ بی جوانه من

چه نیمه شب ها که از پاره های ابر سفید بروی لوح سپهر

تو را چنانکه دلم خواسته است ساختم

چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر

هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر

به چشم برهم زدنی میان آن همه صورت

تو را شناختم

به خواب می ماند..

تنها به خواب می ماند...

چراغ، آیینه، دیوار!!

بی تو غمگینم..!

تو نیستی که ببینی..

چگونه با دیوار به مهربانی یک دوست

از تو می گویم

تو نیستی که ببینی..

چگونه از دیوار جواب می شنوم

تو نیستی که ببینی..

 چگونه دور از تو بروی هرچه درین خانه است

غبار سربی اندوه بال گسترده است

تو نیستی که ببینی

 دل رمیده من بجز تو یاد همه چیز را رها کرده است...

غروب های غریب،دراین رواق نیاز

پرنده! ساکت و غمگین، ستاره بیمار است

دو چشم خسته من، دراین امید عبس

دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است

تو نیستی که ببینی..

 

 Moshiri-Fraydun

 




نوشته شده در تاریخ شنبه 90/1/20 توسط حامد

لای این شب بو ها پای آن کاج بلند

روی آگاهی آب روی قانون گیاه

من مسلمانم

قبله ام یک گل سرخ

....

گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ می فروشم به شما

تا به آواز شقایق که درآن زندانیست

دل تنهایی تان تازه شود

چه خیالی چه خیالی...می دانم

sohrab




نوشته شده در تاریخ جمعه 90/1/19 توسط حامد

 

و من....

من که تو هستم...

این بار ساعتم را شکستم...

بیهوده صدایش نفس رهگذران بود

نازک نفسان در قفس خاطره ها بود

و پرواز..

بی زمان...بی مکان...

تا اوج ندیدن...هوس ثانیه ها بود...

و تو...

تویی که منی...

آهنگ تو بودن...چه چه چلچله ها بود

بی خود شدن از خود،رسم آواز و صدا بود..

و چه عاشقانه بود...

***

چه زیبا اشک هایم را در" چینی ترک خورده" تنهاییت جمع کردی

چه شاعری را پشت نغمه های بی صدایت پنهان کردی

با من بخوان...آهسته بخوان...

چشم هایم زنده چشمان توست

دست هایم نیمه دستان توست

روح تو پاکی جسم خسته ام

جسم تو آبی روح رسته ام

و دگر بار...

با من بخوان...آهسته بخوان...

(س ک و ت)

 




نوشته شده در تاریخ جمعه 90/1/19 توسط حامد
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ

حامد

www.Hamed_H1368@Yahoo.com