قطره به رویش می زند، تا که بفهمد این دلم
دل نوشته ها |
||
قطره به رویش می زند، تا که بفهمد این دلم نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 87/10/25 توسط حامد
گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم ز جام وصل می نوشم ز باغ عیش گل چینم مگر دیوانه خواهم شد در این سودا که شب تا روز سخن با ماه می گویم، پری در خواب می بینم شراب تلخ صوفی سوز بنیادم بخواهد برد لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شیرینم لبت شکر به مستان داد و چشمت می به می خواران منم کز غایت حرمان نه با آنم نه با اینم چو هر خاکی که باد آورد،فیضی بود ز انعامت ز حال بنده یاد آور که خدمتکار دیرین نه هر کو نقش نظمی زد کلامش دلپذیر افتد تذروطرفه من گیرم که چالاکست شاهینم و گر باور نمی داری رو از صورتگر چین پرس که مانی نسخه می خواهد ز نوک کلک مشکینم وفاداری و حق گویی نه کار هر کسی باشد غلام آصف ثانی جلال الحق و الدینم رموز مستی و رندی ز من بشنو نه از حافظ که با جام قدح هر شب ندیم ماه و پروینم نوشته شده در تاریخ شنبه 87/9/23 توسط حامد
*{دنیا برای همگان نعمتی است و تشبیه آن با بدان عین بی انصافیست!چون
هر چیزی را که حضرت دوست آفرید پاک آفرید.
ما به اختیار خود بد می شویم وبه همه چیز بد می نگریم} *{مبارزه با نفس و ره یافتن به کمال رمز آمدن انسان به این کره ی خاکیست!} *{نفس غذای شیطان است و انرژی روحانی انسان را می گیرد!} *{تمام ملوکول ها و ذرات هستی در مقابل خوبی ها آرایش و نظم خاصی دارند ، پس با گفتار ها
و کردار های زشت آنها را پریشان و
نا منظم نکنیم، هر چیزی که در دنیا هست حق خوب زیستن را دارد.!} **{به امید خوبی ها و ترک بدی ها........}!!** {یک دوست}
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 87/8/30 توسط حامد
سلام، ببخشید دوستان من به علت برخی مسائل وبلاگ قبلیم رو حذف کردم ، امید که در وب جدیدم با نظرات مثبت و سازنده ی شما به سوی تکامل بشری حرکت کنیم.................. .....راستی وب دوم من www.rahgozar313.blogfa.com نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 87/8/1 توسط حامد
گر دست دهد خاک کف پای نگارم بر لوح بصر خط غباری بنگارم پروانه ی او گر رسدم در طلب جان چون شمع هماندم بذمی جان بسپارم بر بوی کنار تو شدم غرق و امید است از موج سرشکم که رساند به کنارم امروز مکش سر ز وفای من و اندیش زان شب که من به دعا دست برآرم دامن بفشان از من خاکی که پس از مرگ زین در نتوان که برد باد غبارم زلفین سیاه تو به دلداری عشاق دادند قراری و ببردند قرارم ای باد از آن باده نسیمی به من آور کان بوی شفا بخش بود دفع خمارم گر قلب دلم را ننهد دوست عیاری من نقد روان دردمش از دیده شمارم حافظ لب لعلش چو مرا جان عزیز است عمری بود آن لحظه که جان را به لب آرم
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 87/8/1 توسط حامد
دریا نزار ای مرد قایقران تو این دریای نا آرام بمیرم من دلم در سینه می لرزه که می دونی در این بندر اسیرم من نجاتم ده که بال و پر بگیرم من پناهم ده که از تنهایی سیرم من ببر بر او پیامم را ،بگو صیاد ماهیگیر نشانم را بگو ای شهد دلدارم ،پرستوی دلم را در قفس نگذار بیا با آخرین دیدار غریقی را تو عمر جاودان بسپار چه شبهایی نشستم تا سحر بیدار ، که بازآیی که محتاج توهم بسیار صدای بوسه ی امواج چه آهنگ غم انگیز از جدایی هاست در این دریای ناآرام چراغ آسمان تاریک و ناپیداست تو گوش من فقط فریاد ماهی هاست تو می دونی امیدم دیدن فرداست چه دل هایی ،چه پژمرده ،چقدر تنهاست چه گل هایی که پرپر توی این دریاست
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 87/7/22 توسط حامد
{ماه نزول قرآن و رحمت الهی بر بنده گان ، برتمام عاشقان مبارک باد} نوشته شده در تاریخ دوشنبه 87/6/18 توسط حامد
|