برای داشتن آنچه باید بخواهی
چند درهم؟
چند ریال؟
چند دلار خواهی پرداخت؟
برای بودن در کنار آبادی ، بودن در بهار شادی
چقدر خون مایه داری؟
دستی داری؟
پینه بسته؟
نه...راه آبادی به ساز گروهک های شادی
چنین رقصی را نمی خواهد
به چنین سگ های ولگردی محتاج نیست..
وما نیز عصای خود را در دست میگیریم
بسوی قلعه تنگ و تاریک شعرهای بی پروا..
با ریشی آکنده از دود سیگار
زرد و چندش آور
با پیپ قهوه ای رنگ توخالی
بسوی قلعه تاریک بتازیم چنانکه
مارمولکی بر هوس جفتش با شهوتی مالیده از تزویر می تازد..
عصای من ترک دارد
یعنی صدای جیرجیرش
هر لحظه گوشم را برای آگاهی چشمانم می آزارد..
آه ه ه ه آزارم می دهد..
روی این سنگلاخ های داغ و گداز
نیش ماران کپیده و شبگرد را باید چشید..
ما درهاییده از چنگ آبادی به خون خواهی آزادی هستیم
چند قدم دیگر خواهم ماند؟..
مرا با رنگ ها آشناییست...با آسمان.. با دریا.. با زبان های اشاره..با گفتگوهای بی صدا..
با نردبان انسان ها..
با پیشانی پینه بسته به مهر عبادت بر خلق نه بر خدا..
از خدایم به یادگار همین عصا را دارم..
چنین باید بود..
کرمی از رحم باد دزدیده باید بود..
از شکم گوساله ای ناخوش ختن و مشک می باید چید..
از گفتگو با گرگ مژده ی میش های باکره را زمزمه می باید کرد..
چقدر خون مایه داری؟
چند دلار می دهی؟
من اینک عصایم را...
{س ک و ت}