ریگی پریشان می کند اندیشه ی مرداب را
آتش به جانم می کشد راز دل این خواب را
قطره به رویش می زند، تا که بفهمد این دلم
آشفته جانان کی کنند یاد غم فراق را
موجم زند از روی عشق، نازش کنم با روی زشت
می مالد از روی دلم گرد و غبار خاک را
نوری به چشمم می رسد با سوی کم،امّا دلم
رامش به نفسم می دهد،بنده دل عشاق را
گویی سوارم می کند بر اسبی از غم ها رها
پیرم به راهم می برد تا که رسم سراب را
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 87/10/25 توسط حامد