دیرگاهی بر دشتی گذر کردم، از خاک، پاک می پرسیدم
که از آن شاه سواران که از نیمه شب عبور کردند،آیا ردپایی مانده؟
آیا کاسه آبی، آنچه از ته مانده باشد،آیا بر تو ریخته اند؟
به کدامین مذهب آتش بر درون گل یاس می کنند،آنانکه نه جایی، نه راهی، حتی گاهی
برای زنده بودن ندارند،،!!
باز به خاک می نگرم و او شرمسار از جواب ؟!!
باشد آنگه که ره یافتی به آنسوی دشت، خود ردپایی یا جایی یا که گاهی
برای قرارت پیدا خواهی کرد
پرسشم بوی خاری کلاغی داشت که از پرچم سیاه خود نیز گلایه دارد....
((پاییز گل های یاس در ره است))
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89/6/4 توسط حامد