{فاصله ی پنج}
بر جاده ایستاده خموش از چه سخن می گویی…
گفتگوها بمانند که صبح غدیرنزدیک است!
از خود برون شویم، در فاصله پنج بایستیم…
آنجا که حادثه اتفاق خواهد افتاد..
تو آنجا گویی جسمی سربی با پوستین خاک
جامانده، وامانده،در کشمکش لحظات پیشین
از فاصله ها هم شرم ندارد…
چشم هایی خسته از تماشا…گوش هایی خسته از سخن
دهان در تمنای زبان و
دماغ در انتظار بوییی آشنا
دست هایی به خون شمشیر دگران آغشته
پاهایی به سوی تکرار لحظات آهسته…
در پشت سر راه را می بینم..
چه غبارآلود…چه سهمگین می وزد این باد
از فاصله ی پنج دگر نتوان دید دوردست ها را
که بدانیم این راه ،راهی بی فرجام و بی بازگشت است
صدا یی می آید از دور که می گوید:
(کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی، ره ز که پرسی، چه کنی، چون باشی)
و اینک زبان ،تشنگی را در کام سخن فرو می بلعد
و می گوید:( جهان پوچ است و بی بنیاد از این فرهاد کش هیهات )
من اینک خسته ام از هو و های این دگر مردان
و نامردم اگر بر تن روا دارم صدای قهقه دوران
می آیم از تن و به فاصله ی پنج می نگرم
به امید صبح غدیر
که دگر از صدا بشنوم نوای خامشی....!!
{شاعر سکوت}