اگرچه از خون دلم بر خاکت چکیده....!!
بر من دلگیر مباش
ای که تو از من و مایی رهایی
برای ما و من همین بس که نتوانستیم
از خاکت بر سر کنیم، یا آنکه چشمم کور بر چشم سرمه کنیم
آیا زمانی خواهد آمد،....
و تو آیا خواهی خواست،....
با چشم های حریسم گل های با غت را همه عمر حسرت بردم
سرود بلبلان را هر صبح از دو سواراخ تنگ و بی هوش گوشهایم می شنیدم
تا تو سر بر فکندی و خندیدی...
آخ....کاش صدای آن خنده ی شب در فضای نهست لحظاتم همیشه تکرار می شد
تا بی حاصل چون خونم از پی تو در رگ هایم روانه شوم
و آه از این خون که از دل چکیده شد و به گردن نرسید...
( س ک و ت)