« به ساغر نوشیدن و پیاله شکستن تا صبح مسکنت»
می بارم چون ابر...
می زارم چون چون بنفشه...
از فراق سایه ها می خوانم....!
از سرگردانی دختری بی هویت در کوچه باغ های خاله صحرا
گفته باشم...من از بیگانگان و آشنایان دیگر ننالم!!!
من از قصه ی او می نالم
من از غصه ی او می نالم
دست بر گریبان می کوبد و پا به بیابان
بس از منزل دور افتاده،که دیگر هوای برگشتنش نیست...
من او را دیده ام در کنار مرداب نقره ای
سعب روزگاری دارد در این صحرای بی پایان
خاله صحرا او را محکوم به دیدن بلبل کرده
بی هیچ مدرکی از سوی باد خانمانش بر می اندازد
تنها دلخوشی او نیلوفرهای مرداب نقره ایست
که تسکین دهنده ی دردهای کشنده ی اوست
گاه گاهی مرا پشت بوته ی مجاور مرداب می بیند
او اشک های مرا روی برگهای بوته ی همیشه تنها دیده ست
شبی که مهتاب بر مرداب می تابد شب دیدار من است...
و من جز شراب تلخ به او چیزی نخورانم.....!!!
« زمستان 88»