خسته خسته می روم در راهم..
گوییا چیزی گم کرده ام که به عقب می نگرم..
خوش خوش می نشینم در کنار مردابی
مردابی که همیشه از نیلوفرانش میگوید
خیره در آن خاطراتی میبینم...
گاه جامی..گاه راهی...گاه چاهی
اینک به تنهایی ها که می نگرم،فقط قاصدکها را میبینم
اما آنها نیز از هجران می گویند
از دو بال خسته...
از پلی شکسته...
بر سر چاهی ایستاده از که سخن میگوییم،؟!
من از ابدیت میگویم
اما از صبرها ناله بر می آرم هنوزم...
«تقدیم به آشنای عزیزم» پاییز88