باز در آخر هر آه ،سایه ای از خود تجسم می کنم
باز در هر امید، نگاهی از تو تجسم می کنم
تو از کجا آمده ای....؟!ای آشنا..
من از تو می خوانم،هر آنچه می دانم...
بگو که آنچه می دانم،تو نیستی
ای هرآنچه هستی....
مگر تو خاکی که آنقدر سردی...
مرا هر لحظه به جسمی می بری
گاه چون ابر گریان...
گاه چون باد نالان...
گاه بنفشه ای سر به گریبان...
قصه هایت را انگار دوباره شنیده ام
اما نه در کتابی که بابا با آن نان داد...!
باز در هر امید، نگاهی از تو تجسم می کنم
تو از کجا آمده ای....؟!ای آشنا..
من از تو می خوانم،هر آنچه می دانم...
بگو که آنچه می دانم،تو نیستی
ای هرآنچه هستی....
مگر تو خاکی که آنقدر سردی...
مرا هر لحظه به جسمی می بری
گاه چون ابر گریان...
گاه چون باد نالان...
گاه بنفشه ای سر به گریبان...
قصه هایت را انگار دوباره شنیده ام
اما نه در کتابی که بابا با آن نان داد...!
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88/8/11 توسط حامد